تاپ تاپ خمیر

مرضیه ستوده
marzieh_sotoudeh@hotmail.com

پسرهاي آقاي ميلر مدعي اند که من، پدرشان را اغفال کرده ام. آقاي ميلر، دو روز قبل از مرگش، وکيلش را صدا زد، وصيت نامه اش را تغيير داد و يک سوم از ثروتش را بخشيد به من.پسرهاي آقاي ميلر، جرينگ جرينگ پول خرج کردند، وکيل مجرب گرفتند و مرا محکوم کردند. تهمت دزدي هم به من زدند. من اصلا نميدانم جرمم چيست. من به اندازه ي خريد شمعهاي بهارنارنج از توي کشو پول برداشتم بقيه اش را هم گذاشتم سر جاش. مدعي اند که من مردهاي غريبه را مي بردم خانه ي آقاي ميلر.
آقاي وکيل،سِر ويليام نميدانم چي چي اسميت، وقتي با آن چشمهاي آبي وغ زده اش زل ميزند تو چشمهام و حق و ناحق ميکند، انگار دارد به من تجاوز ميکند. وقتي با عرضه ي جمله هاي شسته رفته مرا محکوم ميکند، پرده ي روحم را جر ميدهد. وقتي به آدم تجاوز کنند، انگار آدم ميرود به قعر دريا و صداش به هيچکس نميرسد.
وکيل من تلاش ميکند، ثابت کند که آقاي ميلر پيرمرد هفتاد ساله با داشتن سرطان خون و پروستات، اصلا مردي نداشته که موکل، او را اغفال کرده باشد. همچنين، آن مردهاي غريبه هم خودشان با خودشان همجنس باز بوده اند و با موکل هيچ رابطه اي نداشته اند. وکيل من مانده تا مجرب شود. دانشجو است. البته خيلي دونده گي ميکند. اما او هم مرا مشکوک نگاه ميکند. ميگويد، راستش را بگو بگذار کمک ات کنم. وقتي راستش را ميگويم يا از دستهاي مادر بزرگم ميگويم و طعم اولين بوسه، سکوت ميکند و مشکوک نگاهم ميکند. ميپرسد شمعها چي؟ ميگويم، خب شبهاي آخر خيلي عزيزند. آدم بايد دل بکند از اين دنيا، با همه ي دارمکافاتش سخت است دل بکند و پر بکشد. خب بهتر است به طبيعت نزديک باشد. بوي بهارنارنج، آرامشان ميکند. بعد طوري نگاهم ميکند که انگار خودش هرگز نخواهد مرد. گفت «واضحتر حرف بزن» من نميتوانم دار مکافات را ترجمه يا جايگزين کنم. هر چه حرف بزنم گيج تر ميشود. خودش ميگويد« تو اصلا حرف نزن فقط به سوالها جواب بده. هرچه ازاين حرفها بزني پرونده ات قطورتر ميشود» پيش خودمان بماند، قضيه ي مورفين را به وکيلم نگفتم.
من از آقاي ميلر پرستاري ميکردم. پرستار که نه، ميشود گفت همراه مريض. يعني توجه و مراقبت از بيمار يا سالمندي که دکتر تشخيص ميدهد، روزهاي آخرش را ميگذراند. همه مرا سرزنش کردند که اين چه کاري است ؟ روحيه ات خراب ميشود. مامانم پاي تلفن ميگفت، مادر يعني تو انقدر بدبخت شده اي ؟ دوستم گفت، نميترسي؟ گفتم ترس ندارد. من از زنده ها ميترسم. از سوپروايزرم ميترسم. نه از اينها که مثل جوجه هاي لاجون پرپر ميزنند.ترس ندارد تازه،روزهاي آخر مثل بچه ها ميشوند يا برميگردند به نوجواني، خيلي هم دوست داشتني ميشوند.
سِر ويليام اسميت وکيل مجرب، در دادگاه برنده شد. ثابت کرد که من اختلال رواني دارم و آقاي ميلر هم در روزهاي آخر مخش خوب کار نميکرده. سوپروايزرم هم بر عليه من شهادت داد. خير سرش فمينيست است. گفت که در برخوردهاي قبلي هم، حرفه اي عمل نميکرده ام وبا مريض، رابطه ي عاطفي برقرار ميکردم. به سوپروايزرم گفتم: خانم رييس محترم، شبهاي آخر خيلي عزيزند. نميفهمد. فکر ميکند خودش در اين دنيا ماندني است. مي آيم توضيح دهم، شلوغش ميکند بل و بل ميکند. من زبانم خوب است درس خوانده ام اما وقتي هولم کنند، کلمه ي مناسب از سرم مي پرد بيرون چرت و پرت ميگويم و صدايم ميلرزد، تا صدايم ميلرزد سوارم ميشود. من هم دستهاي مادربزرگم را از او پنهان کردم. خب دست خودم نيست، وقتي مريض را ميخوابانم، انگشتهايم خود به خود مثل انگشتهاي خانم جون، پشت مريض را ماساژ ميدهند. پشت گردنش را ميمالند تا خواب موها رو به بالا، ناز ميکند هي ناز ميکند دوباره انگشتها ميسرند تا گودي کمر، با کف دست چندبار گردي ميکشد روي کمر تا خوب خستگي اش دررود. آخرسر لحاف يا پتو را که ميکشد، چندبار پشت هم نرم و آهسته ميزند روي پتو يا لحاف. گاهي وقتها ميبينم خم شده ام روي مريض دارم ميگويم، تاپ تاپ خمير شيشه پر پنير دست کي بالا؟
خانم رييس، بارها با لحني دريده، جلوي همکارانم به من گفت « تو براي اين کار مناسب نيستي» حق و ناحق ميکنند با لحني دريده با چشمهاي وغ زده به آدم تجاوز ميکنند. پس از قرائت حکم دادگاه، پسرهاي آقاي ميلر سرک کشيدند تو صورتم، نيششان را تا بناگوش باز کردند.
من هم محکم جلوي قاضي محترم دادگاه ايستادم و فرجام خواستم. از قعر دريا آمدم بالا، جلبکها و گل و لاي را از روي چشمها و دهانم کنار زدم. گفتم بلند گفتم تا اجازه دهند که من براي وفاداري به آقاي ميلر براي وفاداري به دستهاي مادربزرگم و طعم اولين بوسه، اقامه ي خود را بنويسم. قاضي محترم و هيئت منصفه ي دادگاه گفتند: بنويس. هر چه دلت ميخواهد بنويس.

ماجرا از عکس آقاي ميلر شروع شد. عکس شانزده سالگي اش. فرقش از وسط باز است و موها پرپشت و تابدار حلقه شده پشت گوش. آقاي ميلر تا وقتي که مرد، موهاش همانطور پرپشت و تابدار بود. هيچ کم مو نشده بود. اما فرقش ديگر از وسط باز نبود. موها يکدست سفيد پنبه اي رو به بالا شانه شده بود. خودم سرش را شانه ميزدم.
روزي که با سالمند آشنا ميشوم و قرار است که همراهش شوم، پس از گرفتن دستورات لازم از دکتر، اول ميروم عکسهايشان را خوب نگاه ميکنم. معمولا عکس عروسي و عکسهاي جواني شان در قاب هاي نفيس به ديوار است يا روي گنجه يا بالاي شومينه. عکسهاي عروسي را هر چه نگاه ميکنم سير نميشوم. اندام ها شاخ شمشاد، نگاه ها مطمئن لبريز از قول و قرار و طراوت جواني، حکايت از آن دارد که تازه اول عشق است. عکسهاي فارغ التحصيلي را بگو که همه با نگاهي عميق توي دوربين مست از خودشان، يک صدا ميگويند، اين منم تي تي به تنم. يا عکسهاي خنده دار بدن سازي که انگار به آدم ميگويند، بيا جلو بينم.
يعني حالا، اين بابا همين است که يک مستراح رفتن برايش سفري است به دوزخ؟ بعد هي به خودم ميگويم آن يک گوني استخوان که روي تخت خوابيده اين بوده ها. ميروم زل ميزنم تو صورت پيري، چروک ها و غبغب و خال گوشتي و لک پيس ها را کنار ميزنم هي ميگويم اين _ آن بوده ها. غبغب از همه جا بدتر است. انگار تمام تناسب صورت و گونه ها سرازير شده توي کيسه ي پلاسيده زير چانه. بعد هي بايد به خودم بگويم اين – آن بوده ها. بعضي ها را نميشود شناخت، آنوقت حالم بد ميشود. هر چه با خيال خط و خال ها را جا به جا کنم اين – آن نميشود که نميشود . هر چقدر هم شمع بهارنارنج روشن کنم باز هم اتاق بوي مرگ ميدهد.
اما اغلب مثل بچه ها ميشوند معصوم و دوست داشتني. با اينکه همه شان بلبله گوش ميشوند و موهاي سرشان ميريزد و به جاي آن توي دماغ و گوششان در مي آيد، حالت ها و تخم چشمهايشان مثل بچه ها ميشود. آقاي ميلر، مثل بچه اي که روي زمين مانده و ميخواهد بيايد بغل، دستهايش را بطرفم دراز ميکرد تا بغلش کنم. روزها مدام چشمش به در بود و گوشش به زنگ در. اگر پنج دقيقه دير ميکردم، شاکي ميشد ميگفت، شما بايد سر وقت سر کارتان حاضر شويد. حرصم ميگرفت. تو دلم ميگفتم چيه؟ ميخواهي سر ساعت موشک هوا کني. اما نميگفتم. ميدانستم چشم براه بود. هي ميپرسيد، کي بود؟ کي رفت ؟ کي آمد؟ خب چه فرق ميکرد يا باغبان بود يا خدمتکار يا پستچي. پسرها گه گاه مي آمدند. نيامده مي رفتند. بيشتر تلفن ميزدند و هي يکي مي آمد رو خطشان، پيرمرد را پاي تلفن نگه مي داشتند. باز تا زنگ ميزدند نيم خيز ميشد کي بود کي بود ميکرد. يک روز پسرش را تا دم در بدرقه کردم. پا تند کرد. صداش زدم، گفتم رابرت به پدرتان بيشتر سر بزنيد. برگشت و با تشر گفت «من را آقاي ميلر جونيور صدا بزنيد» گوشش صدا کند مامانم اين جوروقت ها تو روي طرف مي گفت، ايکبيري.
آقاي ميلر دوپاره استخوان بود. شب اول که دستهايم را سراندم زير ملافه، آخ ... استخوان هايش. شب اول سخت است. بعد انگشتهاي خانم جون خود به خود بين دنده ها، جا به جا بازي بازي ميکنند تا گودي کمر و باز مي سرند بالا تا خواب موها، هي ناز ميکنم. آقاي ميلر سرش را به سختي يک بر ميکرد تا تشکر کند. هر بار تشکر ميکرد گريه اش ميگرفت. عصرها حالش سبک تر بود، ميتوانست کمي بنشيند. مي نشاندمش روي مبل راحتي، مورفينش را مي دادم، شنگول ميشد. آب و لگن و صابون مي آوردم سر و صورتش را ميشستم. ريشش را مي زدم. دندانهاي مصنوعي اش را قبلا گذاشته بودم توي محلول. سرش را شانه مي زدم. داشتم موهايش را حالت ميدادم، فرقش را از وسط باز کنم، شکل عکس شانزده سالگي اش شود. درست شکل پسري که اولين بار، من را بوسيد.
يک هو نگاهش راه ميکشيد به راه دوري، از مادرش مي گفت که وقتي موهايش را کوتاه مي کرده، چنگ مي زده تو کاکلش و هي ميگفته از دست اين موها، از دست اين موها. بعد اهو اهو بي اشک گريه ميکرد. مشتش را گرفته بود طرف من، زور مي زد با صداي بلند بگويد«مادرم به من افتخار ميکرد» نفسش داشت بند مي آمد. مشتش را گرفته بودم تو دستهام. بعد کم کم آرام شد. سايه اي از لذتي فرٌار نگاهش را کشاند و برد، با لبخندي که بر آن سايه ميزد از روزهاي مربٌا پزان گفت، که همه جا نوچ بود و خانه غرق در بوي شيريني و شکر سوخته و عطر توت فرنگي. آقاي ميلر شکل هفت سالگي اش شده بود. من دلم مي خواست شکل شانزده سالگي اش شود، شکل پسري که اولين بار من را بوسيد. اسمش چي بود؟ درست يادم نيست. سعيد بود يا حميد يا مجيد. فرقش از وسط باز بود، موها پرشت و تابدار حلقه شده بود پشت گوش. هيچ نمي شناختمش. اولين پارتي اي که رفتم آنجا بود. بعد از آن شب هم غيبش زد. به هواي شب امتحان از خانه جيم شدم. رفته بودم خانه ي همکلاسي ام، خواهر بزرگش پارتي داده بود. زيرزمين، تاريک تاريک بود. چراغ هاي قرمز، تک و توک روشن خاموش ميشدند. صداي موزيک آنقدر بلند بود که صدا به صدا نميرسيد. دخترها، دور تا دور نشسته يا ايستاده بودند. پسرها، گاه به گاه ميرفتند طرف يک دختر، کمي به جلو خم ميشدند، مي پرسيدند مي رقصي؟ رد خور نداشت همه ميرقصيدند. اول دست به کمر و سر شانه بعد چيک تو چيک. من از همه کوچکتر بودم. چهارده سالم نشده بود.اما ميدانستم آنقدر بزرگ شده ام که يک پسر بيايد و بگويد مي رقصي؟ موهايم را که گوجه فرنگي جمع ميکردم بالاي سرم، همه نگاه نگاه ام ميکردند. يا من اينطور خيال ميکردم. شوهر خاله ام، پس گردني ميزد. چهار انگشت شلال مي خواباند پشت گردنم ميگفت « امان از اين پشت گردنت دختر».
يک عالم وقت نشستم. هي قيافه گرفتم. هي به ليوان نوشابه ام خيره شدم، تا آخرهاي شب بود که سعيد يا حميد يا مجيد آمد و گفت مي رقصي؟ اصلا نميدانم از کجا پيداش شد. از همان اول ما چيک تو چيک رقصيديم. مثل آهن ربا چسبيديم به هم. من هيچوقت با هيچ مردي سينه به سينه نشده بودم. آن لحظه درست يادم است، فکر ميکردم ديگر نمي شود ما را از هم جدا کرد. بوي تنش، سينه ي خوش نقش اش، زير نور قرمز که هي سرم را اين طرف آن طرف ميگذاشتم برميداشتم و در اين چرخش، لبهايم مماس ميشد روي زبري موهاي سينه اش، انگار همين ديروز بود، داشتم بيهوش ميشدم از بويش. عاشق شده بودم؟ شنيده بودم که خانم جون، خواهر بزرگم را نصيحت ميکرد و هي ميگفت، آتش و پنبه _ آتش و پنبه. من آتش بودم يا پنبه؟ ما که هر دو، گر مي کشيديم. بعدها که عاقل شدم و تحصيل کردم، در کتابها خواندم که فعاليت فزاينده ي هورمون ها بوده است. الان که يادم مي آد، سعيد يا حميد يا مجيد بار اولش نبود. انگار ميدانست چه کار کند. با يک اجي مجي، من را چرخاند و برد پشت راه پله ها. من نه اينکه خجالت بکشم نه، اما درمانده نميدانستم چه کنم. صورتم را توي سينه اش پنهان کرده بودم. تپش قلبش گرپ گرپ مي ريخت روي پلک هايم. از لب هايش آتش مي ريخت گل گل روي پوست گردنم، مي سوزاند. دست کرد تو موهام، سرم را به عقب مايل کرد. لب هايم وامانده رو به چشم هايش رو به لب هايش، مثل جوجه هايي که گردن مي کشند تا مادرشان دانه دهد. لب هايش توت فرنگي هاي باران خورده _ توت فرنگي هاي باران خورده، طعم بوسه هاي سعيد يا حميد يا مجيد را ميدهند. شايد آن بوسه هاي بهشتي که در کتاب مقدس ميگويند چهل سال طول مي کشد، طعم اولين بوسه است.

روزهايي که به آقاي ميلر سند ميزدند خيلي بد خلق ميشد. از توت فرنگي ها نمي گفت. از دوره ي رياست در آموزش و پرورش ميگفت و هي منم منم ميکرد. حتما کاره اي بوده در اداره ي آموزش و پرورش. هي ميگفت من اولين کسي بودم که در آموزش و پرورش همچين همچون. از کارداني پسرهايش در امر تجارت ميگفت. ميگفت، آنوقت ها که خارجي ها اين قدر همه جا وول نميزدند، کانادا از اين خيلي بهتر بود. بعد همانطور که چشم تو چشم بوديم من نگاهم را ميگردانم رو به پنجره. تک سرفه اي ميکرد و ميگفت، البته خارجي هاي زحمتکش هم زياد هستند. هر چي ازش پرسيدم اجداش کجايي بودند، ميگفت کانادايي بودند. بعد هم عصباني ميشد که چرا ميپرسم. روزي که عکس شانزده سالگي اش را برداشتم و توي چشمهايش را تيره کردم تا بيشتر شبيه سعيد يا حميد يا مجيد شود، شکل سرخ پوستها شده بود. عکس عمويش هم به سرخ پوستها ميرود. ثروت آقاي ميلر از عمويش به او ارث رسيده است. ملک و املاک داشته اند. آقاي ميلر از همسرش که ده سال پيش درگذشته بود، هيچ نميگفت. اصلا انگار چنين آدمي در دنيا نبوده که نبوده. تا مه و خورشيد و فلک بي وقفه بگردند و بگردند و پسرهاي آقاي ميلر روزهاي آخرشان را بگذرانند و در شبهايي عزيز که شکل هفت سالگي شان ميشوند، يادي از مادرشان کنند.
لباس هاي شب خانم ميلر هنوز در کمدهاي زيرزمين تو جالباسي آويزان است. با کلاه هاي پردار. روي پرها خاک گرفته. من، کلاه بهم نمي آد. اما لباس شب چرا. ژرژت مشکي خيلي بهم مي آد. زيرزمين درندشت همينطور افتاده بود. بوي نا نميداد. بوي صندوق خانه هاي قديم را ميداد. بويي آشنا و فرٌار. هر چي که بود، دلم را چاک چاک ميکرد. دلم مي خواست منبع بو را پيدا کنم، صورتم را پنهان کنم لابه لاي آن نميدانم چي. دور تا دور اشيايي چيده شده بود که لابد، قرار بوده خاطره هايي را زنده کند. آدمهايش رفته اند، اشيا مانده اند با هاله اي از جنس خاطره دورشان. زنگوله هاي آويز تخت بچه، صندوقچه هاي عطر و جواهر با رقاصکي که کوکش تمام شده، چکمه هاي سواري، چپق و کيسه هاي توتون، قلاده هاي سگ.
آقاي ميلر از سفر دوزخ که برمي گشت، ساعتها بيهوش و بيگوش مي افتاد. من هم ميرفتم براي خودم مي نشستم تو زيرزمين حال ميکردم. مهماني ميدادم از مهمانها پذيرايي ميکردم. به خدمتکار دستور ميدادم، دسر را به موقع سرو کند. همسايه مان خانم اسکات با رشک به من ميگفت، کيک توت فرنگي تان نظير ندارد. آقاي ميلر به نشانه ي قدرداني از پشت شانه ام را مي فشرد.
خانه ي آقاي ميلر قديمي بود و دار و درخت دار.کف حياط سنگفرش اخرايي رنگ بود. اتاقها بزرگ، سقفهاي بلند گچبري شده کنگره کنگره. پنجره هاش، پنجره پنجره مثل پنج دري هاي ايران. وقتي کناره ي قاب پنجره ها برف مي نشست مثل کارت پستال هاي کريسمس ميشد. اتاق پذيرايي درش بسته بود روي مبلها ملافه کشيده بودند. فرش هاي ايراني آدم حظ ميکرد. قالي هاي نقش ماهي، کناره هاي لاکي با نقش نارنج و ترنج، زير پا بود و قاليچه هاي ابريشم، به ديوار آويخته. تخت آقاي ميلر را گذاشته بوديم تو اتاق نشيمن کنار پنجره که هي زل بزند به در کوچه. يکي از ديوارها را بشقاب هاي ديوارکوب پر کرده بود. دورشان نقش و نگار بود و ميانشان چهره ي مرداني متفکر، جسور و خودخواه نقش بسته بود و يا چهره ي زن هاي افاده اي با کلاه هاي پر دار. هر چه از آقاي ميلر ميپرسيدم اين کيه آن کيه، درست جواب نميداد. طفره ميرفت. از هر چيز و هر کس که حرف ميزدم، آقاي ميلر نهايتا از خودش حرف ميزد. وقتي شورش را در مي آورد و هي ميگفت من اولين کسي بودم که همچون، ناغافل شمع بهارنارنج خاموش ميشد. يا من خيالاتي ميشدم. روي ديوار روبروي تخت، قاليچه ي «وصف شيرين در چشمه» آويزان بود. بارها خواستم، وقتهايي که آقاي ميلر افسرده بود و حال منم منم کردن نداشت، تسليم بود و گوش ميکرد، نقل شيرين را برايش بگويم. نشد که نشد. چشمه و آفتاب و پرند در دهانم رنگ مي باخت.
يک شب آقاي ميلر خودش را زد به مردن. شوخي اش گرفته بود. برف مي آمدم آنشب. آرام آرام مي باريد. آسمان مه گرفته، صورتي ميزد. دانه هاي برف، پوش پوش در پرتو چراغها تو حياط مي رقصيدند، دور و نزديک ميشدند، کنار قاب پنجره مي نشستند، آدم را صدا ميزدند. به آقاي ميلر گفتم، ميروم تو حياط و زود برميگردم. رفتم تو ايوان نشستم به تماشا. صنوبرها بي چک و چانه عروس شده بودند. اين وقت ها آدم تو خودش هلهله مي کند. تکدانه برفي را تو هوا نشان ميکردم، از يک جايي با من بود. باهاش چرخ مي خوردم تا آرام و نرم، پوش پوش مي نشستيم. تا تکدانه اي ديگر. تا چرخي ديگر. چرخ چرخ. انگار خيلي طول کشيده بود، گونه هام شده بود گوله ي يخ. رفتم تو ديدم آقاي ميلر سرش از روي بالش افتاده، دهانش باز، چشمهايش نيم باز ،ثابت مانده بود. ووشيون کشيدم. تو سرزنان چشمهايش را بستم. باز ووشيون کشيدم،سرم را گذاشتم روي سينه اش با هق هق صداش ميکردم، آقاي ميلر آقاي ميلر. واي واي کنان رفتم طرف تلفن تا خبر دهم، يک هو پاشد نشست. دستش را برد بالا گفت هي، من اين جا ام. خوشحال، انگار تو يک مسابقه برنده شده بود. من وسط گريه هاج و واج خنده ام گرفته بود. انگار خودش هم باورش شده بود که مرده بود و زنده شده بود. اشکهايم را پاک ميکرد، سرم را نوازش ميکرد ميگفت، جانم جانم. من از ذوق ام يادم رفت بهش بگويم آخر مرد اين چه شوخي اي بود.
بعد مثل چوپان دروغگو، اين کار را تکرار ميکرد. خب من، مثل آن شب برفي که خيال کردم مرد که مرد، گريه ام نميگرفت. يا ووشيون ادا نيست که آدم از خودش درآورد. براي اينکه طبيعي باشد، پر کشيدن خانم جون را مجسم مي کردم، ووشيون مي کشيدم. بعد ميان هق هق هاي من، آقاي ميلر دستش را بالا ميگرفت، ميگفت، آهاي من اين جاام. من باز وسط گريه مي خنديدم بعد آقاي ميلر اشکهايم را پاک ميکرد، جانم جانم ميگفت. چهارده سالم نشده بود، چه زوري داشتم. چند نفري نمي توانستند من را از خانم جون جدا کنند. خانم جون، زير ترمه بلند بالا خوابيده بود. مردها که آمدند لااله الا الله خواندند، دستهايم شل شد. نرم و آهسته زدم روي ترمه، تاپ تاپ خمير تاپ تاپ خمير.

باز تا در مي زدند، کي بود کي بود مي کرد. دو پسر، تقريبا بيست و چندساله، سي دي مي فروختند. پول جمع ميکردند براي برگزاري راهپيمايي نميدانم چي. از گروه سبزها بودند. هر چه به آقاي ميلر توضيح دادم باز گفت چي؟ کي بود؟ بردمشان تو. لهستاني _ کانادايي بودند. لاغر و مردني. باهم بودند. داد مي زد، مثل دو دلداده. خودشان را معرفي کردند، ميلوش و آدرين. با آقاي ميلر دست دادند. آقاي ميلر، هي نفس تازه ميکرد، پشت هم سئوال ميکرد و آنها با حوصله جواب ميدادند. صحبت شان گل انداخته بود. من قهوه و کيک بردم. آقاي ميلر سرحال منم منم ميکرد و هي ميگفت من اولين کسي بودم که همچين. ميلوش و آدرين، با چشمهاي متعجب، تحسينش ميکردند. عضله هاي صورتشان، به فراخور آنچه آقاي ميلر ميگفت، منقبض و منبسط ميشد. آقاي ميلر ول کن نبود. من رفتم سي دي را گذاشتم. فولکلور با شور و حالي بود از ولايت خودشان. مثل مهماني شده بود، مي گفتيم مي خنديديم. من جورواجور خوردني مي بردم. هر چه گذاشتم جلوشان با ظرافت و تميز تا آخرش را خوردند. آقاي ميلر به آنها چک داد و آنها کارتشان را دادند. آخر هفته، آقاي ميلر بهشان تلفن مي زد، مي آمدند. آقاي ميلر خاطرات ميگفت، ميلوش و آدرين، انگار که باباي خودشان باشد در خاطرات او سهيم مي شدند و صحبت شان گل مي انداخت. آخر شب، سي دي را مي گذاشتيم، آدرين هم پا مي شد مي رقصيد.مثل لزگي خودمان. يک دست باز و کشيده، يک دست اريب بر شانه. مي نشست و پا مي شد و پاها به تناوب و هماهنگ به پا بازي. لب پايين اش را گاز مي گرفت و زير چشمي به من نگاه ميکرد يا من اينطور خيال ميکردم. در اوج يکي از ملودي ها، همه مي دانستيم کدام فراز کدام فرود، با هم هي هي ميکرديم. من دلم مي خواست يکي بگويد پاشو. پاشو برقص.
درد آقاي ميلر که طاقت فرسا شد، دکتر مورفين را زياد کرد. وقتي خيلي بي تابي ميکرد، من سر خود چند قطره بيشتر مي چکاندم. آقاي ميلر شنگول ميشد. دستهايش را ميگرفت به طرفم، بغل مي خواست. اگر دير مي جنبيدم سرسري هم ميکرد. چند قطره مورفين روي زبان خودم هم مي چکاندم. پشت بندش دو تا چايي شيرين مي چسبيد. يک شب که باز صنوبرها عروس شده بودند، دستم را گرفت کشيد گفت نري تو حياط. هي گفت بلندم کن بخوابانم بلندم کن بخوابانم.
وقتش که نزديک مي شود، خبردار مي شوم. نه از شدت دردشان يا کندي نبض، از چشمهايشان مي فهمم . پيچ برمي دارد. لوچ مي شود. يعني همانطور که رويش با من است، دارد با من حرف مي زند، يک چشم بر مي گردد به جانبي ديگر. يعني دارد به آن دنيا نگاه مي کند يا چشم در چشم خدا دوخته است؟ آقاي ميلر با آن چشمي که رو به من بود نگاهم کرد، فاصله ي اين چشم و تاب آن چشم را، بارقه اي انباشته از محبت و قدرداني پر کرده بود که دلم را مثل برف‌هاي تو حياط پوش پوش کرد.
اتاق را تاريک کردم شمع ها را روشن. شعاع نور شمع روي قاليچه مي تابيد. آقاي ميلر کلافه بود، دل دل مي زد. باز از توت فرنگي ها گفت . نه از روز مربٌا پزان، از طعم اولين بوسه گفت. اسم دختر يادش بود، يا اسمي که خودش روي دختر گذاشته بود. صداش مي کرد، دل دل مي زد. آقاي ميلر شانزده ساله شده بود. بوي بهار نارنج بيداد مي کرد. شعاع نور لرزان، انگار دستي پنهاني چشمه را مشوش کرد. مورفين را زياد کردم. نزديک تر نشستم. نفسم روي صورتش بود. ني ني چشمهايش بي قرار تو ني ني چشمهايم دو دو مي زد. گردن کشيدم رو به چشمهايش رو به لب هايش. آه ... دهانش مثل سنگ سرد سرد بود. تا تيره ي پشتم تير کشيد. جرقه اي اما در اعماق کورسو ، شعله مي زد. نفس در نفس، شکوفه هاي يخي يک به يک در دهانم ذوب مي شد. نفس در نفس تا بوسه در دهانمان گل کرد. بازو تو بازو تنگ در آغوش هم پوش پوش از مدار زمين کنده ميشديم ذره ذره ميشديم. نفس اش گر کشيد آه کشيد سر پيش آورد گردنم را ببوسد. نتوانست . از حال رفت. بردم خواباندمش تاپ تاپ خمير خواندم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31302< 27


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي